سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آلاچیق


ساعت 9:48 عصر پنج شنبه 85/9/30

حکایتی از زبان مسیح نقل می کنند که بسیار شنیدنی است. می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت های مختلف آن را بیان میکرد. حکایت این است :
مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند ، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گر چه این کارگران تازه ، غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد. شبانگاه ، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود ، او همه ی کارگران را گردآورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند : (( این بی انصافی است. چه می کنید ، آقا ؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آن ها که اصلاً کاری نکرده اند)).
مرد ثروتمند خندید و گفت : (( به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است ؟ ))
کارگران یکصدا گفتند : (( نه ، آنچه که شما به ما پرداخته اید ، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این ، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند ، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم )).
مرد دارا گفت : (( من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم ، چیزی از دارائی من کم نمیشود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم ، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن ، بسیار دارم. من از سر بی نیازی ست که می بخشم)).
مسیح گفت : (( بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است ، پیدایشان می شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند)).
شما نمیدانید که خدا استحقاق بنده را نمی نگرد ، بلکه دارائی خویش را می نگرد. او به غنای خود نگاه می کند ، نه به کار ما. از غنای ذات الهی ، جز بهشت نمی شکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت ، ظهور بی نیازی و غنای خداوند است.


¤ نویسنده: مهرداد

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:48 عصر پنج شنبه 85/9/30

بعضی از آدم ها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد ضخیم و بعضی جلد نازک.

بعضی از  آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ سفید و مرغوب.

بعضی از  آدم ها ترجمه شده اند، بعضی از آدم ها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدم ها فتوکپی آدم های دیگرند.

بعضی  از آدم ها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی آدم ها صفحات رنگی دارند.

بعضی از آدم ها تیتر دارند، فهرست دارند و روی پیشانی بعضی از آدم ها نوشته اند: «حق هر گونه استفاده ممنوع و محفوظ است».

بعضی از آدم ها قیمت روی جلد دارند. بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند و بعضی از آدم ها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند...

بعضی از آدم ها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته می شوند.

بعضی از  آدم ها فقط جدول و سرگرمی دارند و بعضی از آدم ها معلومات عمومی هستند.

بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند و بعضی از آدم ها غلط چاپی دارند.

از روی بعضی از آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی آدم ها باید جریمه نوشت..

بعضی از آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم و بعضی از آدم ها را باید نخوانده دور انداخت...


¤ نویسنده: مهرداد

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:48 عصر پنج شنبه 85/9/30

 گفتند: شکست یعنی تو یک انسان در هم شکسته ای!

گفت: نه ! شکست یعنی من هنوز موفق نشده ام.

گفتند: شکست یعنی تو هیچ کاری نکرده ای.

گفت: نه! شکست یعنی من هنوز چیزی یاد نگرفته ام.

گفتند: شکست یعنی تو یک آدم احمق بودی.

گفت: نه! شکست یعنی من به اندازه کافی جرات و جسارت نداشته ام.

گفتند: شکست یعنی تو دیگر به آن نمی رسی.

گفت: نه شکست یعنی می باید از راهی دیگر به سوی هدفم حرکت کنم.

گفتند: شکست یعنی تو حقیر و نادان هستی.

گفت: شکست یعنی من هنوز کامل نیستم.

گفتند: شکست یعنی تو زندگیت را تلف کردی.

گفت: نه! شکست یعنی من بهانه ای برای شروع کردن دارم.

گفتند: شکست یعنی تو دیگر باید تسلیم شوی!

گفت: نه! شکست یعنی من باید بیشتر تلاش کنم.


¤ نویسنده: مهرداد

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:48 عصر پنج شنبه 85/9/30

قلب دختر از عشق بود، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا،اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود .

پس کیسه شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید.ریسمان  نا امیدی را.     نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید ، دور قلب و استواری و دعا هایش .نا امیدی پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی .

خدا فرشته های امید را فرستاد ،تا کلاف نا امیدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.دختر پیله  گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت : نه باز نمی شود.هیچ وقت باز نمی شود.

خدا پروانه ای را فرستاد ،تا پیامی را به دخترک برساند.

پروانه بر شانه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای.اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ،پس انسان نیز می تواند.

خدا گفت :  نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر.

دختر نخستین گره را باز کرد....

و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله و نه کلافی.

هنگامی که دختر از پیله  نا امیدی به در آمد ،شیطان مدت ها بود که گریخته بود.


¤ نویسنده: مهرداد

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
3
:: بازدید دیروز ::
0
:: کل بازدیدها ::
5097

:: درباره من ::

آلاچیق


:: لینک به وبلاگ ::

آلاچیق

:: آرشیو ::

داستان
زمستان 1385
پاییز 1385

:: اوقات شرعی ::

:: خبرنامه وبلاگ ::