سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آلاچیق


ساعت 9:48 عصر پنج شنبه 85/9/30

 

در روزگاران پیشین، زن و شوهر جوانی از کوه بلندی بالا رفتند.

در بالای کوه، پیر دانایی را دیدند. پیر، جایی را برایشان باز کرد تا بنشینند. آن گاه گفت: «هر مطلبی که داشته باشید، می توانید از من بپرسید».

آنها معنای زندگی را پرسیدند. پیر پاسخ داد. آنها رمز خوشبختی را سؤال کردند. پیر، نسخه اش را نوشت.

آنها اسرار جهان را پرسیدند. پیر جواب داد. آن گاه سؤال سختی را پرسیدند که: « ای خردمند بزرگ، ما بسیار دچار خشم می شویم . در هنگام خشم، یکدیگر را آزار می دهیم. چه کنیم؟ »

ناگهان پیر دانا به آنان خیره شد. آن گاه قلم خود را به دو نیم کرد و نفرین گویان به غار خود برگشت.

در آستانه غار، رویش را برگرداند و غرید: « افسوس، اگر من پاسخ این پرسش را می دانستم، ناچارنبودم تنها بر بالای این کوه زندگی کنم! »


¤ نویسنده: مهرداد

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:48 عصر پنج شنبه 85/9/30

آموخته ام ... که بهترین کلاس درس دنیا، کلاسی است که زیر پای پیرترین فرد دنیاست.

آموخته ام ... که وقتی عاشقید، عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود.

آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی.

آموخته ام ... که داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته، زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد.

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است.

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت.

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم.

آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم.

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی.

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است.

آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند.

آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد.

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند.

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم.

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد.

آموخته ام ... که این عشق است که زخم ها را شفا می دهد نه زمان.

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد.

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم.

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.

آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم.

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد.

آموخته ام ... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم.

آموخته ام ... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید.

آموخته ام ... که بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است: وقتی که از شما خواسته می شود، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد.

آموخته ام ... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم، بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم.

 

 اندی رونی


¤ نویسنده: مهرداد

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:48 عصر پنج شنبه 85/9/30

خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم ، این یعنی که او زنده و سالم در کنار من خوابیده است .

خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرف ها شاکی است ، این یعنی که او در خانه است و در خیابان ها پرسه نمی زند.

خدا را شکر که مالیات می پردازم ، این یعنی که شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم.

خدا را شکر که باید ریخت و پاش های بعد از مهمانی را جمع کنم ، این یعنی که در میان دوستانم بوده ام.

خدا را شکر که لباس هایم کمی برایم تنگ شده اند ، این یعنی که غذای کافی برای خوردن دارم.

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم ، این یعنی که توان سخت کار کردن را دارم.

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم ، این یعنی که من خانه ای دارم.

خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم ، این یعنی که هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.

خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم ، این یعنی که من توانائی شنیدن دارم.

خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم ، این یعنی که من لباس برای پوشیدن دارم.

خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم ، این یعنی که من هنوز زنده ام.

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم ، این یعنی که بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند ، این یعنی که عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.


¤ نویسنده: مهرداد

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:48 عصر پنج شنبه 85/9/30

حکایتی از زبان مسیح نقل می کنند که بسیار شنیدنی است. می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت های مختلف آن را بیان میکرد. حکایت این است :
مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند ، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گر چه این کارگران تازه ، غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد. شبانگاه ، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود ، او همه ی کارگران را گردآورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند : (( این بی انصافی است. چه می کنید ، آقا ؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آن ها که اصلاً کاری نکرده اند)).
مرد ثروتمند خندید و گفت : (( به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است ؟ ))
کارگران یکصدا گفتند : (( نه ، آنچه که شما به ما پرداخته اید ، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این ، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند ، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم )).
مرد دارا گفت : (( من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم ، چیزی از دارائی من کم نمیشود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم ، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن ، بسیار دارم. من از سر بی نیازی ست که می بخشم)).
مسیح گفت : (( بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است ، پیدایشان می شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند)).
شما نمیدانید که خدا استحقاق بنده را نمی نگرد ، بلکه دارائی خویش را می نگرد. او به غنای خود نگاه می کند ، نه به کار ما. از غنای ذات الهی ، جز بهشت نمی شکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت ، ظهور بی نیازی و غنای خداوند است.


¤ نویسنده: مهرداد

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3      
3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
10
:: بازدید دیروز ::
0
:: کل بازدیدها ::
5104

:: درباره من ::

آلاچیق


:: لینک به وبلاگ ::

آلاچیق

:: آرشیو ::

داستان
زمستان 1385
پاییز 1385

:: اوقات شرعی ::

:: خبرنامه وبلاگ ::