در روزگاران پیشین، زن و شوهر جوانی از کوه بلندی بالا رفتند.
در بالای کوه، پیر دانایی را دیدند. پیر، جایی را برایشان باز کرد تا بنشینند. آن گاه گفت: «هر مطلبی که داشته باشید، می توانید از من بپرسید».
آنها معنای زندگی را پرسیدند. پیر پاسخ داد. آنها رمز خوشبختی را سؤال کردند. پیر، نسخه اش را نوشت.
آنها اسرار جهان را پرسیدند. پیر جواب داد. آن گاه سؤال سختی را پرسیدند که: « ای خردمند بزرگ، ما بسیار دچار خشم می شویم . در هنگام خشم، یکدیگر را آزار می دهیم. چه کنیم؟ »
ناگهان پیر دانا به آنان خیره شد. آن گاه قلم خود را به دو نیم کرد و نفرین گویان به غار خود برگشت.
در آستانه غار، رویش را برگرداند و غرید: « افسوس، اگر من پاسخ این پرسش را می دانستم، ناچارنبودم تنها بر بالای این کوه زندگی کنم! »